10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ꁅꀎ꒒ꏂꀎꎭ➪ᵉ انتشار: 3 سال پیش 60 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت جدید بخشید دیر شد دیگه
تهیونگ :گفتم که احتیاج نیست دیگه مهسارو تنها نمیزارم خودم مراقبشم از شماهم خیلی ممنون که نجاتش دادی !
دکتر :اشتباه نکنید قهرمان اصلی این داستان شمایید ، شما بودید که جون ایوشنو نجات دادید !
من فقط خواستم کمکتون بکن گفتم شاید براتون سخت باشه !
تهیونگ :ازتون خیلی ممنون خودم حواسم بهش هست فقط ازتون یه خواهش دارم میدونی اگر مهسا بفهمه از دستم عصبانی میشه اما میشه تا قبل از اینکه بهوش بیاد بهش یه آرم بخش قوی بدیدی بهش و به خودش نگید !
دکتر :ما بهش آرام بخش طزریق کردیم ، اما قوی ترش کنیم؟
تهیونگ :خودش از آرم بخش های خیلی قوی استفاده میکنه ، و الا بعد از بهشو آمدن بخاطره اینمه بهش اجازه ندادم کارش کامل آنجا بده عصبی میشه و میترسم حالش بد بشه !
دکتر :با اینکه اصلا راه خوبی نیست و کمکش نمیکنه ولی من الا به پرستار میگم !
تهیونگ :خیلی ازتون ممنون
^^^^
تهیونگ :بعد از حرف زدن با دکتر ازش تشکر و حافظی کردم و به سمت اتاق مهسا رفتم !
چیزی که با چشام دیدم باور نکرد
پدرش انقدر گریه کرده بود که نابود شده بود با دیدنش یاد مهسا افتادم دوباره اون مهسای قبلی به یاد آوردم دلم نمیخواست اما خودش به ذهنم امدم اون مهسایی که برای فراموش کردم درد روحیش با سیم چنگال ، چاقو هر چی که جلوی دستش بود روی بدنش روی دستش خراش های عمیق ایجاد میکرد که با تحمل درد جسمی ، درد روحیش فراموش کنه
مهسایی که حتی خودشم به خودش میگفت دیونه ، اخه چرا هیچکس توی این دینا لیاقت این درد هارو هیچ بچه ایی لیاقت اینو نداره که بچگیشو توی بیمارستان هایی بگذرونه ک سکوت راه رو های ترسناک و طولانیشو قهقه های ترسناک دیونه وار میشکنه
اخه چرا این بلارو سر خودت مهسا آوردی!
نمیخواستم حتی بهش نگاه کنم چه برسه که بهش دست بزنم دل داریش بدم ، اما باید یه کاری انجام میدادم ، میدونم که با انجام این کار عذاب وجدانشو بیشتر میکردم اما باید انجام میدادم
رفتم نزدیک دستمو با نفرت نزدیک و روی شونش قرار دادم ،
...............
باچشمای پر از اشکش بهم ظل زد میخواستم شروع کنم ب حرف زدن که ازم پرسید °°°°
پدرش :(با گریه)بنظرت مهس....ـا مـ...نو میبخشه؟ میتونه منو بعنوان پدرش دوباره قبول کنه؟ میتونهههههههه منو دوباری توی زندگیش راه بده؟
تهیونگ :(با عصبانیت بهش گفتم) بنظرت صلا مهسا زندگی داره که بخواد تورو توش راه بده؟ بنظرت هست میتونه کسی که تنها آرزوشو ازش گرفت ببخشه؟
اصلا میدونی مهسا جه اروزیی داشت؟
پدرش با گریه :آآا...رز...وش چیه؟
تهیونگ :با نفرت گوشی مهسا که توی جیبم بود دراوردم و صفحشو باز کردم ، اشک تو چشمام دوباره جمع شد ولی گوشی با نفرت نشون دادم گفتم :خوبببب ببین مهسا تنها آرزوش این بود تو حتی اینم براش نزاشتی ازش گرفتی تنهاش گذاشتی!
میدونی از وقتی که کهسارو شناختم فقط این عکسه روی گوشیش بوده
تو حتی خانوادش ازش گرفتی!
این عکس مال چند سال پیش ها؟
ده سال پیش بیست سال پیش
میدونی مهسا فقط از دور به آرزوش نگاه میکنه فقط از دور
پدرش گوشی گرفته بودو ، دستشو میکشید روش گریه میکرد=((((
لبخند گرمی زد گفت :هنوز که هنوز گوشیشو رمز نمیده درست؟
از بچگیش همینطور بود
تهیونگ :مگه شما اصلا بچگیشو دید؟! شما بچگی اونو ازش گرفتید=((💔
پدرش حرفشو ادامه دادگفت :هروقت بچه بود گوشیش رمز میداد یادش میزف رمش چی بود :)))برای همین دیگه از اون موقع گوشیشو رمز نداد :) الانم همینطوره؟
از زبون تهیونگ :پدر مهسا همینطور گوشیو گرفته بود دستش صفحشو لمس میکرد از خاطرات مهسا میگفت گریه میکرد
بعد گفت :میدونی این عکس مال کیه؟
جوابت دادم :"نه هیچوقت جرعت نکردم از مهسا بپرسم چون هر سوال درمورد خانوادش باعث ناراحتیش میشد ، و من نمیخواستم ناراحتش کنم!
پدرش :اون موقع مهسا برادرش هنو کوچیک بودن بعد مدت هاا میخواستیم بریم مهمونی و لباسی که مادر مهسا تنش کرده بود خیلی قشنگ بود مثل پرنسس ها شده بود منم نتونستم تحمل کنم سریع رفتم دوربین آوردم یع عکس خانوادگی خیلی خوشگل گرفتیم
تهیونگ : و چون مهسا این عکس خیلی دوست داشت و چون خانوادش ب لطف شما از دست داده بود اینو گذاشت روی گوشیش
پدرش :.....😔
تهیونگ :مهسا چیزی که نداشت اما اروزشو بود از از دور میدید برای اروم کردن خودش روی صفحه گوشیش قرارش داد این عکس سال هاست همینجاست و تکون نخورده
بنظرتون درست بود شکا زندگیی خیلییییییی خوبی داشتید مهسا مثل پرنسس ها زندگی میکرد اما شما یک دفعه توی سن خیلی کم نابودش کردید ، هم اون هم مادرشو هم برادرشو اما هممون خوب میدونی مهسا از همه بیشتر داغون شد درست نمیگم؟
تهیونگ :پدرش با شنید حرف های من هیچ نگفت فقط گریه میکرد منم بعد مدتی گفتم :البته الا کار از کار گذشته ن با حرف های من چیزی درست میشه و ن با گریه ها و عذاب وجدان شما حال مهسا خوب میشه،،،،،!
تهیونگ : بعد اون حرف هایی ک ب پدر مهسا زدم و اون دعوا ازش دور شدم ، دور شدم ک هم خودمو کنترل کنم هم دوباره دعوا راه نندازم ......[مدتی بعد]...... روی یصندلی با فصله زیاد و دور از پدر مهسا نشسته بودم نفس های گرمم گاهی با حرص گاهی سعی میکردم با آرامش ب بیرون هدایتشون کنم این دفعه نه باید با قلبم تصمیم میگرفتم نباید اجازه میدادم احساسات قلب بر مغز قلبه کن و بخاطره نارحتی مهسا پدرشو سرزنش میکردم با اینکه گناه کار اصلی این داستان اون اما من نباید ب خودم اجازه میدادم یک پدر قصاوت و سرزنش کنم هرچقدرم اشتباه کرده باشه
دوتا دستمو روی گوشام قرار دادم و با محک فشار میدادم تمام وجودمو ترس فراگرفته بود با اینکه میدونستم حال مهسا خوبه اما باز تنم داش از ترس میلرزید احساس عجیبی بهم دست داد بود صدا های عجیبی گوشم بار ها بار ها اذیت میکردن متوجه نبودم چ اتفاقی داره میوفته تمام خاطراتم توی ذهنم داشتن دور میخوردن از جلوی چشمم میگذشتن و بیشترشون مطعلق ب دختری زیبا مغرور قوی ب اسم مهسا بود ، خنده هاش ، اخماش ، داد بیداد هاش ، عصبانیتاش ، حرف زدناش با اشیاء ، مشکل داشتنش با گاز خونه:) ، اولین باری ک با لباس گلی دست زخمی زیر پل دیدمش ، اولین باری ک اجازه داد بهش دست بزنم ، وقتی ک سر خانوادش باهم دعوا میکردم
گریه گردنش بخاطره مادرش ، اون دختر اونقد مغرور قوی بود ک درهاشو توی خودش میریخت تا زبون باز نمکرد کسی نمیفهمیدم اونقدر عذاب دیده بود کشیده بود ک اجازه نمیداد کسی بهش دست بزنه وقتایی که وجودش درونش دگیه تحمل درد هاشو نداشت مهسا لیاقتش خیلی بیشتر از این بود='(
اشکام با بسته شدن چشمام اروم از کناری چشمم چکید ، من چم شده مهسا ک حالش خوبه پس چرا من آنقدر اذیت یعنی قرار همه جیز مثل گذشته ها بشه نه .. نه .. نه .. امکان نداره من اجازه نمیدم اما مگه انساس چقدر میتونه تحمل کنه
سوم شخص : تهیونگ نمیدونستن این چه حسی چون دلش بیخود بیجهت برای مهسا میلرزید ترس بیشتر بیشتر وجودشو فرا گرفته میگرفتم ، نمیدونست دقیقا چیکار باید بکنه چرا که درست و به جا عاقلانه نمیدونست فکر کنه احساسات قلبش همانند چکش آهنی سوالات و اگر اگر های زهنش را یکی یک خورد و با خاک یکسان میکرد
عذاب وجدانی که تمام وجود پدر مهسا را فرا گرفته بود همانند آتشی بود که با قدرت فشار زیاد داشت وجود پدرش آب میکرد ، پدرش داشت نابود میشد بخاطره همه ای اتفاق ها خودشو مقصر میدونست اما دیگه دیر بود ن عذاب وجدان پدر مهسا نه ناراحتیش و نه حرف های تهیونگ حال مهسا و خوب نمکرد هیچکدوم از اینا
نمیتونست مهسارو اون دختر قبلی مهربون بکنه چرا که اون دختر تبدیل ب آدمی شده بود ک تمام وجودش نفرت و درد فرا گرفته بود !،،،،،
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
اره وجدانا
عالیههه
پارت بعدو زود بزار🍉❤❤❤